معلم ترین مهندس

ساخت وبلاگ

فکر می‌کنم مهندس نبود. او را مهندس صدا می‌زدند. برایش مهم نبود. همیشه لبخند بر لب داشت. نخستین روزهای کار صنعتی در زندگی من، در کنار او آغاز شد. بیست سال داشتم و در چاله سرویس، کنار دستش ایستاده بودم و چراغ در دست، به بلوک هیدرولیک نگاه می‌کردیم که شلنگ‌ها همه به آن وصل بودند.

همه چیز در نگاهش جان داشت. برایم از قطره‌های روغنی می‌گفت که فشار زیاد آنها را خسته کرده‌ است و به دنبال روزنه‌ای برای فرار می‌گردند.

از براده هایی می گفت که سرگردان در مسیر روغن هیدرولیک می‌گردند و بی‌هدف به زندگی خود ادامه می‌دهند و خودشان بیشتر از ما – که در جستجوی جدا کردن آنها بودیم – خسته شده‌اند.

از الکترونها می‌گفت که خسته از راه طولانی، پس از عبور از دیوار مقاومت‌ها و مسیر پیچ در پیچ سلف‌ها و پرش از دیوار خازن ها، خسته و فرسوده به آخرین دیوید نورانی رسیده‌اند و دیگر حوصله ندارند چراغ خانه‌ی دیودها را روشن کنند.

از خسته شدن سنگ‌های زیر ریل می‌گفت. اینکه زیر فشار نخستین قطارهای عبوری، جابجا می‌شوند و به جای نخست برمی‌گردند. اما پس از مدتی، این مسئولیت تکراری خسته‌شان می‌کند. نشست می‌کنند. روی زمین می‌نشینند و دیگر تکان نمی‌خورند و ریل در زیر پای قطار – که او هم چرخ‌های خسته و فنربندی پیر دارد! – می‌نشیند و بی‌تفاوت به عبور این مهمان قدیمی نگاه می‌کند.

چیزی به نام مشکل و مسئله نمی‌شناخت. یا حتی معضل. اگر دستگاهی کار نمی‌کرد، دنبال راهی بود تا الکترون‌های خسته را دوباره راهی مدار کار کند. یا روغن‌های گرم شده را فرصتی دهد تا استراحت کنند و خنک شوند. در یک جلسه، یکی از مدیران ارشد به او گفت: مشکلات فنی دستگاه‌ها را به سه دسته تقسیم کن و گزارش بده. مشکلات. مسایل و معضل‌ها. لبخندی زد و گفت: آقای مهندس. در کار فنی مشکل و مسئله و معضل وجود ندارد. گاهی ما و دستگاه‌ها حرف هم را نمی‌فهمیم. تقویت زبان لازم دارد. تفاهم خودش ایجاد می شود.

و بعد ادامه داد: این طبقه‌بندی که شما گفتید. تا آنجا که من می‌شناسم بیشتر دغدغه‌ی مدیران است. مسئله اگر طولانی شود به مشکل تبدیل می‌شود و مشکل اگر طولانی‌تر شود معضل ایجاد می‌شود و معضل اگر زیاد بماند،‌ شما را عوض می‌کنند!

هرگز به خاطر شوخی‌هایش کنار گذاشته نشد. چون هیچکس مثل او، «مهندس» نبود. هرگز هم ارتقا پیدا نکرد. چون مدیران می‌گفتند: اگر در رده‌های بالا، کسی جابجا شود، آب از آب تکان نمی‌خورد. اما اگر او جابجا شود، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.

برای خودش مرکز قدرت بود. اما بدون سمت. یک کانکس کوچک با کولر گازی که معمولاً کار نمی‌کرد. یک قهوه جوش قدیمی که آب را هم به زور به جوش می‌آورد و هرگز نمی‌توانست با اطمینان کسی را به «چای» دعوت کند. یک میز شکسته و دو صندلی با پایه‌های لق.

اما نمایندگان بزرگترین شرکت‌های جهان، وقتی برای فروش محصولاتشان به آنجا سر می‌زدند، باید سری هم به آن کانکس می‌زدند. رای او مهم بود. نمی‌دانم که رای‌اش را می‌فروخت یا نه. اما می‌دانم که زندگیش معمولی بود و هر کس از کارگران، مشکلی داشت پیش او می‌آمد و به نوعی مشکلش حل می‌شد.

زبان می‌دانست. انگلیسی و آلمانی را بهتر از بقیه. برایش جمله‌بندی و تلفظ مهم نبود. همیشه به من می‌گفت: در هر زبانی اول یاد بگیر که بعد از عطسه چه بگویی. چون سکوت بعد از عطسه، خیلی ترسناک است. سایر مواقع را می‌شود به شکلی مدیریت کرد. و خودش به ده‌ها زبان دنیا، می توانست بعد از عطسه کردن تو، برایت سلامتی آرزو کند.

در کنارش به شهرهای مختلف ایران رفتم. در حقیرترین خانه‌ها خوابیدم. اما همیشه احساس بزرگی می‌کردم. همیشه می‌گفت که قبل از آنکه دستگاه به تو لبخند بزند و کارش را شروع کند، لبخند باید بر لبان صاحب دستگاه بیاید. هزار داستان و لطیفه می‌دانست و آنها را از چمدان ابزارش دوست‌تر می‌داشت. چرا که ابزار واقعی کارش بودند.

هیدرولیک می‌فهمید. مکانیک را می‌دانست. درد دل‌های موتورها را به سادگی درک می‌کرد. اتوماسیون صنعتی را دوست داشت. با سنسور‌ها عشق می‌ورزید. کنارش می‌شد احساس کنی که در جهان گاهی نقش یک «پیچ» مهم‌تر و حیاتی تر از نقش توست. یاد می‌گرفتی که باسواد و بی‌سواد نداریم. مهندس و غیر مهندس. پیر و جوان. زن و مرد. فقط دو گروه موجود داریم. آنها که کنار هم هستند و یکدیگر را «می‌بینند» و می‌کوشند که بفهمند، و مردگانی که مستقل از جهان اطراف خود زندگی می‌کنند.

سالهای نخست کارآموز او بودم. او مهندس‌ترین معلم زندگی من بود…

منبع:  http://mrshabanali.com

 

دومین سالگرد ارتحال آیت الله هاشمی رفسنجانی...
ما را در سایت دومین سالگرد ارتحال آیت الله هاشمی رفسنجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranianpresidentquestion19 بازدید : 83 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 21:38